خاک نشین افلاک گرد

ز منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام
**********************************

خدا پرسید میخوری یا میبری؟ ومن گرسنه پاسخ دادم می خورم چه میدانستم آنکه پرسید شیطان بود، وآنچه خوردم سیب .. تنها چیزی که با خود بردم خاطرات زیبای بهشت بود...

آخرین نظرات
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۱، ۰۸:۱۴ - صالح
    ممنون
  • ۱۵ مرداد ۹۴، ۰۱:۱۶ - سوین
    .......
نویسندگان

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


آرش ،کوروش،رستم ، سورناو... عجب نامهای
گرانی که بر گرده تاریخ سنگینی می کند. و عجیب غروری که مرا و هزار مراکه فرا میگیردو عجب اشک افتخاری که با شنیده شدن نام این افراد ازچشمان همیشه قاضی تاریخ  پارس که سرازیر میشود...

اما این روزها انگار اتفاقات عجیبی افتاده است ،گویا جنگ همیشگی  وازلی خیر وشر ، ستیز فرزندان شیطان وابناء آدم دچار آتش بس شده که ،نرد عشق می بازند وآرزوی برد برای یکدیگر دارند... نه البته نه درهمه گیتی...،کهنوز هم همچون رسم تمام دوران ها نور و تاریکی در ستیز هستند، که نیکی وبدی را از ازل تا ابد گاه پیکار است واز آن تا پس از یوم المعلوم برای عافیت طلبان خلاصی نخواهد بود. آری همچنان دریمن ، سوریه ، عراق ،فلسطین و شایددر همین غریب دیار خودمان هم درغم انسان نشست...اما آیا در اوسط گیتی در پارس مکان ... من باید لبخند نثار شیطان کنم!!؟..

آیا بخشی از ستیز هابیلیان وقابیلیان که در ایرانشهری که ابناء آدم و توران تباران به نمایندگی از شیطان یاوران همه اعصار پایان پذیرفته است؟...

آیا پسران آدم سیطره توران تباران را در دل پذیرفته اند و پرچم سفید شکست برافراشته اند؟... نه هیچگاه...

این ها که خود را در میان خیل انبوه نسل آدمیان که در ستیزی دائمی با اهریمنان دارند خود را جا کرده اند آری این نازک اندیشان بی شرم دشمن که خود را در پوسته ابناء آدم جای می دهند تا ترکمانچای ها را امضا کنند... و با لحنی پر فریب خطاب به اهالی پارس شهر این مدافعان ازلی حقیقت، رویترها و کاپیتالاسیون ها را موجب تسلیم ارتش همیشه ستیزه جویه شیطان مقتدای باخترشهر گیتی معرفی میکنند.. اما این نازک اندیشان آیا نمی دانند برتری یا حداقل برابری مادی با لشکر شیطان جز با ایمان به خدا و سینه سپر کردن و فریاد کشیدن بر سر ابلیس ممکن نیست؟..هرچند عده ای پرچم پیروزی بالا ببرندو هرچند آرزوی سپید بختی و برد برای شیطان داشته باشند و لبخندها نثار یکدیگر کنند و سلیقه شان تا ابد کویر را جهنم بخواهد. اما من استیلای تاریکی را نخواهم پذیرفت ..، نه من تسلیم هرم جهنم نمیشوم و مشتی از دریای شن های بی جهت و دیر پایان کویر جهنم نخواهم گشت، من شورش می کنم همچون درختانی که در کویر می رویند ،هرچند از تشنگی بمیرم  ... هرچند ریشه هایم را ببرند...اباذر خواهم شد برای علی

آری ابناء آدم ماییم نه کس دیگر  ، ما پیشوایانی داریم که همواره مومن بودند به پیروزی نور پرستان بر تاریکی مسلکان ... آری ما پیشوایانی داریم که تا جهان جهان باشدشیطان ستیز بوده هستند و خواهند بود وما به آنها اقتدا می کنیم...

آری ما از سرزمین فاتحان نور هستیم و فرماندهان و پیشوایانی چون علی ، حسین ، زینب  ، سیدجمال،شیخ فضل الله ها داریم...ما از سرزمین روح الله و سید علی هستیم... 

آری چنین پیشوایانی برای ابد ظلم ستیز و شب گریز باقی می مانند و همه را به برپایی قسط و دادخواهی دعوت می کنند با هر رنگ ومذهب و نژاد از همین روست که این نوا را در طول تاریخ فریاد زدند که آنان که رفتند کاری حسینی کردند وآنها که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند.. بلی آن پزشک آرژانتینی هم نمی خواست یزیدی باشد که گفت هرچه از دست می رود بگزار برود چیزی که به التماس آلوده باشد نمی خواهم هرچه باشد حتی زندگی... از همین رو بود که ارنستو چه گواراها هم دل به دریای حسینی دادند و قطعه قطعه شدند در جنگلهای بولیوی تا اثبات کنند هرگاه شب ستیز باشی حتی اگر کافر باشی... کفر تو می ارزد به تمام دنیا و می ارزد به ایمان عافیت طلبانی که اسلامشان مانند کفرشان به هیچ نمی ارزد...

آری ما اباذر تباران هنگامی سید علی فرزند علی و زهرا را می بینیم اشک شوق در چشمانمان حلقه میزند  زیرا آن عمامه سیاه که در عزای جدش بر سر دارد مارا به حسینی بودن وا می دارد، چفیه سفید بر گردنش ما را زینبی می خواهد تا فریاد کش و رسوا کننده شیطان باشیم... ، دست مجروحش همچون عباس ابن علی مان میخواهد تا تمام وجودمان  امام زمانمان باشد وحجت الهی عصرمان، سخنرانی قرایش که در کلماتی با زر ورزق سکوت پیچیده شده وهمانند با شکوه ترین سخنرانی علی(ع) که همانا 25 سال سکوتش بود به اباذر بودن دعوتمان می کند تا با استخوان گیر کرده درگلوی علی بر سر بوهریره و کعب الااحبارها بزنیم ،آری طاغوت نسبان بدانند که لبخندی نثارشان نکرده ایم و تا انتهای وسعت آخر الزمان با هیبت سیدعلی ها برشان هجوم میبریم که..اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ ۖ....





  • امین ایرانی تبار

بسم الله الرحمن الرحیم



آفتاب در حال غروب و من قدم زنان در انتهای شهر با دست هایی در جیب میرفتم و در هوای نه تاریک ونه روشن این منطقه از شهرگویی آسمان دل خیلی پری داشت ،که اینگونه میبارید ،صدای شر شر باران آرامشبخش فضا بود ومن بدون هراس از خیس شدن و سرما خوردگی و عفونت زیر باران به رفتن ادامه میدادم ودر این میان احساس کردم نگاه کسی متوجه من است ،سر چرخاندم دیدم نگاه متعلق به مردی میانسال است که با پیراهنی صورتی درایوان ایستاده و با کراواتی آبی و سفید راه راه و سیگاری در دست و موهای جو گندمی با تعجب مرا می نگرید ،البته کمی هم با حسرت مشخص بود روزگاری مرد هم به راه رفتن زیر باران علاقه داشته و راه می پیموده است تا مقصد ها ی کوتاه را تحقیر کند که مقصودی بلندتر داشته است خیلی بلند تر اما جایی دیگر خسته شده و منزلی را برای زندگی که خود فقط آن را زنده بودن میدانست انتخاب کرده است ،آری متعجب بود و شاید با پوزخندی که تو هم روزی چون من از رفتن دست خواهی کشید و دیگر لذتی از باران نخواهی برد البته من ایمان دارم که او اشتباه می کند،زیرا جز باران چیز دیگری را زیبا نمی بینم ... سر چرخانده و بی اعتنا کوچه را درحال عبور بودم که مرد داد زد هی تو با توام ... البته من سرم را برنگرداندم ... مرد ،داد زد تو یک جوان احمقی وگرنه چرا یک نفر باید بارانی باشد ؟ اعتنایی نکردم به غرولندهای مرد بارانی دیروز ... چند دقیقه ای گذشت از ستیز نگاههای من و آن مرد خسته وساکن امروز...که صدایی مرا به خود آورد ... هرچه جلوتر میرفتم صدا نزدیکتر میشد ... آری خوب که دقت کردم صدای سرفه مردی میامد. که با صدای باران درهم تنیده بود... صدا را پی گرفتم وجلو تر رفتم .. ناگهان با منظره غمباری مواجه شدم ..مردی با لباس یکدست سفیدوریشی کم پشت وچهره ای بسیار نورانی که حالا پیراهن سفیدش  کاملا خونی شده بود .بر روی زمین افتاده  بود وبا هر سرفه  خون از دهانش خارج میشد..با وحشت پرسیدم تو که هستی ...؟ اینجا چه خبره...؟مرد با زحمت خود را جمع وجور کرد و گفت ... من همچون نامم برگزیده هستم تا مغز جوانها را ازچنگال مارهای ضحاکان مار بدوش نجات دهم.... من گفتم بگذر امبولانس خبر کنم...خندید و گفت کار من دیگر تمام شده است ضحاک به همراهی مشتی اهریمن خو از تاریکی  استفاده کرده وبا پوشیدن لباس دوستانم بر من یورش برده و این گونه به چاه مرگم افکندند،و کتابم را که در ان راههای نجات از چنگ اهریمنان در ان بود را به چاهی افکنده وآن را سوزاندند.. و خطاب به من گفت حالا رسالت تو این است که به شهر فردا بروی و درهنگام طلوع آفتاب این بلایی را که بر سر من آمد به علیرضا و دوستانش بگویی ... بجنب راه بیفت... و نفسی کشید و جان داد .... ومن سریع به سمت شهر فردا راهی شدم و هرچند هم اکنون از شهر خارج شده ام و تاریکی محیط اطرافم را احاطه کرده است ... و موجودات شیطانی سعی درهجوم به من دارند اما من به راه خود ادامه خواهم داد...

  • امین ایرانی تبار