خاک نشین افلاک گرد

ز منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام
**********************************

خدا پرسید میخوری یا میبری؟ ومن گرسنه پاسخ دادم می خورم چه میدانستم آنکه پرسید شیطان بود، وآنچه خوردم سیب .. تنها چیزی که با خود بردم خاطرات زیبای بهشت بود...

آخرین نظرات
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۱، ۰۸:۱۴ - صالح
    ممنون
  • ۱۵ مرداد ۹۴، ۰۱:۱۶ - سوین
    .......
نویسندگان

پیامبری کردن برای برگزیده

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم



آفتاب در حال غروب و من قدم زنان در انتهای شهر با دست هایی در جیب میرفتم و در هوای نه تاریک ونه روشن این منطقه از شهرگویی آسمان دل خیلی پری داشت ،که اینگونه میبارید ،صدای شر شر باران آرامشبخش فضا بود ومن بدون هراس از خیس شدن و سرما خوردگی و عفونت زیر باران به رفتن ادامه میدادم ودر این میان احساس کردم نگاه کسی متوجه من است ،سر چرخاندم دیدم نگاه متعلق به مردی میانسال است که با پیراهنی صورتی درایوان ایستاده و با کراواتی آبی و سفید راه راه و سیگاری در دست و موهای جو گندمی با تعجب مرا می نگرید ،البته کمی هم با حسرت مشخص بود روزگاری مرد هم به راه رفتن زیر باران علاقه داشته و راه می پیموده است تا مقصد ها ی کوتاه را تحقیر کند که مقصودی بلندتر داشته است خیلی بلند تر اما جایی دیگر خسته شده و منزلی را برای زندگی که خود فقط آن را زنده بودن میدانست انتخاب کرده است ،آری متعجب بود و شاید با پوزخندی که تو هم روزی چون من از رفتن دست خواهی کشید و دیگر لذتی از باران نخواهی برد البته من ایمان دارم که او اشتباه می کند،زیرا جز باران چیز دیگری را زیبا نمی بینم ... سر چرخانده و بی اعتنا کوچه را درحال عبور بودم که مرد داد زد هی تو با توام ... البته من سرم را برنگرداندم ... مرد ،داد زد تو یک جوان احمقی وگرنه چرا یک نفر باید بارانی باشد ؟ اعتنایی نکردم به غرولندهای مرد بارانی دیروز ... چند دقیقه ای گذشت از ستیز نگاههای من و آن مرد خسته وساکن امروز...که صدایی مرا به خود آورد ... هرچه جلوتر میرفتم صدا نزدیکتر میشد ... آری خوب که دقت کردم صدای سرفه مردی میامد. که با صدای باران درهم تنیده بود... صدا را پی گرفتم وجلو تر رفتم .. ناگهان با منظره غمباری مواجه شدم ..مردی با لباس یکدست سفیدوریشی کم پشت وچهره ای بسیار نورانی که حالا پیراهن سفیدش  کاملا خونی شده بود .بر روی زمین افتاده  بود وبا هر سرفه  خون از دهانش خارج میشد..با وحشت پرسیدم تو که هستی ...؟ اینجا چه خبره...؟مرد با زحمت خود را جمع وجور کرد و گفت ... من همچون نامم برگزیده هستم تا مغز جوانها را ازچنگال مارهای ضحاکان مار بدوش نجات دهم.... من گفتم بگذر امبولانس خبر کنم...خندید و گفت کار من دیگر تمام شده است ضحاک به همراهی مشتی اهریمن خو از تاریکی  استفاده کرده وبا پوشیدن لباس دوستانم بر من یورش برده و این گونه به چاه مرگم افکندند،و کتابم را که در ان راههای نجات از چنگ اهریمنان در ان بود را به چاهی افکنده وآن را سوزاندند.. و خطاب به من گفت حالا رسالت تو این است که به شهر فردا بروی و درهنگام طلوع آفتاب این بلایی را که بر سر من آمد به علیرضا و دوستانش بگویی ... بجنب راه بیفت... و نفسی کشید و جان داد .... ومن سریع به سمت شهر فردا راهی شدم و هرچند هم اکنون از شهر خارج شده ام و تاریکی محیط اطرافم را احاطه کرده است ... و موجودات شیطانی سعی درهجوم به من دارند اما من به راه خود ادامه خواهم داد...

  • امین ایرانی تبار

نظرات (۱)

Superb site you have here but I was curious if you
knew of any message boards that cover the same topics talked
about here? I'd really love to be a part of community where I can get suggestions from other knowledgeable people that share the
same interest. If you have any recommendations, please let me know.
Many thanks!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی