خدا پرسید میخوری یا میبری؟ ومن گرسنه پاسخ دادم می خورم چه میدانستم آنکه پرسید شیطان بود، وآنچه خوردم سیب .. تنها چیزی که با خود بردم خاطرات زیبای بهشت بود...
از بهشت انداختش بر روی خاک چون سمک در شصت او شد زان سماک
اهبطوا افگند جان را در بدن تا به کل پنهان بود درّ عدن
دید طین آدم و دینش ندید این جهان دید ،آن جهان بینش ندید
علم بودش ،چون نبودش عشق دین او ندید از آدم الاّ نقش طین
نخورده ساغر عشرت گه شتاب گذشت
براه بادیه بس خارهای غم که خلید
به پای من خسته وز حساب گذشت
گیاه عمر مرا قطره ای نگشت نصیب
هزار بار از این بحر اگر سحاب گذشت
به یاد طرۀ پر تاب مشک افشانی
سیاه شد همه روز و، شبم به تاب گذشت
غروب کرد مرا آفتاب طلعت دوست
زتیره بختی من بود کافتاب گذشت
نبوده ام نفسی شادمان به ملک وجود
تمام عمر مرا جان در اضطراب گذشت
به تنگ آمده ام اندرین سیه گرداب
چه خوب شد که مرا عمر چون حباب گذشت
(وحیده) گوشه عزلت گزین تلاش چه سود
که عشرت از دل تنگ تو چون شهاب گذشت
وحیده ملک مختاری
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
اینهمه رفت و جوانی نیز از دنبال رفت
گر ز من پرسند نقد عمر را چون باختی
گویم این سرمایه دولت پی آمال رفت
هر چه را میخواستم ،هر چند خود بیهوده بود
دیر آمد در کفم لیکن به استعجال رفت
مال را پنداشتم سرمایه آسودگیست
مال رفت و روزگارم از قفای مال رفت
عمر انسانی اگر صد یا دو صد آید چه سود
کانچه آمد پارسال، از دست من امسال رفت
بهترین احوال دنیا چیست در نزد اهل دل
چونکه می بایست اندر بدترین احوال رفت
چندی از بهر هوا و چندی از بهر هوس
مختصر عمر عزیز من بدین منوال رفت... ملک الشعراء صبوری