خاک نشین افلاک گرد

ز منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام
**********************************

خدا پرسید میخوری یا میبری؟ ومن گرسنه پاسخ دادم می خورم چه میدانستم آنکه پرسید شیطان بود، وآنچه خوردم سیب .. تنها چیزی که با خود بردم خاطرات زیبای بهشت بود...

آخرین نظرات
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۱، ۰۸:۱۴ - صالح
    ممنون
  • ۱۵ مرداد ۹۴، ۰۱:۱۶ - سوین
    .......
نویسندگان

۲۹ مطلب توسط «امین ایرانی تبار» ثبت شده است

برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
 
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...
 
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
 
«... گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛
 
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
 
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛
 
گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
 
یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن...
 
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
 
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
 
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.
 
جنگل هستی تو، ای انسان!
 
جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
 
«زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
 
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.
 
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.
 
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.
 
ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.
 
مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...
 
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.
 
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپی نا مردمان در کار...
 
انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، -
که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند...
 
چشم ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.
 
آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»
 
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»
 
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.
 
«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، -
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز...
 
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.
 
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.
 
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
 
«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
 
مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.
 
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
 
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ، -
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ ...
 
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
 
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.
 
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مآوایم؛
 
به چشم آفتاب تاره رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.
 
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
 
پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
 
“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.
 
زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
 
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.
 
«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده ی خون بار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند، راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می گیرد.
 
دلم از مرگ بی زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته ی آزادگی این است.
 
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند.
 
پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»
 
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
 
چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.
 
شما، ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
 
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
 
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
 
دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.
 
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»
 
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.
 
“شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
 
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
 
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
 
آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.
 
ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
 
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.
 
با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»
 
 در برون کلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
 
کودکان دیری ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.
شعله بالا می رود پر سوز ...



 

سیاوش کسرایی

اندازه : 8 مگابایت      زمان : 18 دقیقه         ساختار : mp3

  • امین ایرانی تبار

In the name of Allah

Message of Ayatollah Seyyed Ali Khamenei to the youth in Europe & North America

Read it here

LETTER FOR YOU


  • امین ایرانی تبار

بسم الله الرحمن الرحیم



انقلابی بودن و اصلا انقلاب ها چه زمانی اتفاق می افتند؟ زمانی که جریان اشرافیت در هر جامعه ای برای تثبیت و ادامه حاکمیت خویش برتوده گاه با زندان سنت های پوسیده توجیح گر ستم خویش میشود وگاه هنگامی که سنت ،دین ویا مذهب فتوای بر ظلم شوریدن میدهد ،خود حاکمان ومنادیان بورژوا و خورده بورژوا علیه دین میشورند و طرفدار نو اندیشی میشوند و دین را مانع ازادی بشر میدانند، مثال بارز این قضیه به جریان سرمایه سالار یهودباز میگردد ، یهودیان که از دیرباز هرگاه حاکمیتی قوی پدید می آید در هرجای جهان بلافاصله درون آن نفوذ می کنند وآن را مطابق خواسته های خود فرم میدهند ،یک مصداق این قضیه همین مسئله  به مسیحیت باز می گردد،آنجا که یهود به دلیل قوانین نژاد پرستانه خویش نمی تواند،دین خود را بسط به دهد و از یک سو هم از ظلم ستیزی مسیحیان پیرو تعلیمات روح الله میترسند، توسط یکی از عوامل خود یعنی شائول آیین مسیحیت را از وادی مسیح به آیین پولسیت میکشانند تا جایی که نشانی از عیسی را دراین مذهب به هیچ وجه نتوان یافت، و از همین ره یافت حاکمیت ظالمانه اربابان کلیسای کاتولیک که زیر نظر خود جریان یهود قرار دارد به مدت ده ها قرن بر جهان غرب پایدار میسازند و همان زمان که احساس می کند مردم باهمان تعالیم خودشان که با اعتقادات مسلمین ساکن اروپا درهم آویخته ،آماده بیدار شدن و یک انقلاب هستند ،بلافاصله علیه کلیسای کاتولیک می ایستند و در یک بازی بسیار خشن جریان پروتستان را به وجود می اورند تا با یک تغییر مانع وقوع انقلاب اراده ها شوند، اما چه زمانی یک انقلاب به وقوع می پیوندد ؟ زمانی که مردم از انحطاط ارزش های انسانی و ظلم بر خویش از سوی طبقه اشراف به ستوه می اید تصمیم به دگرگونی اوضاع می گیرد..

حال شما خود را جای طبقه اشراف بعدازتصمیم توده ها برای دگرگونی ببینید چه میکنید؟

قطعا هرچه از دستتان بیاید انجام میدهید که این اراده معطوف به یک دگرگونی نشود ونهایتا در حد یک تغییر باقی بماند تا بعد از مدتی که تب انقلابی گری و عدالت خواهی خلق فرو کش کرد ،به دلیل سالها حاکمیت و اربابیت بر توده تمام نقاط ضعف و قوت اقتصادی ،سیاسی و فرهنگی جامعه را میشناسد .پس با انواع کارشکنی ها و ستیز مخفیانه با افراد بر آمده از اراده ناشی از عدالت طلبی مردم سعی در مقابله حتی با این تغییر دارد تا اوضاع را به شکل سابق بازگرداند و در این راستا ابتدا به یک جنگ روانی تمام عیار علیه جریان روی کار آمده ای که قرار است ، انقلاب را شکل بدهد دست میزنند ، و پس از کارشکنی های فیزیکی و جنگ روانی شدید علیه این جریان انقلابی ف مردم را وادرا به این میسازند تا به جای تکامل سیر انقلابی گری به ارتجاع دست بزنند ،ارتجاعی که همواره به بازگشت جریان بورژوا به حاکمیت منجر خواهد شد، البته بدیهی است هر جریان انقلابی ابتدای راه به دلیل تازه کار بودن ومعمولا جوان بودن و تغییر یک سیستم کهنه که سالها اربابیت داشته بر مردم با مشکلاتی روبروست و گاه دست به اشتباهاتی هم میزند اما این اشتباهات آنقدر ها هم بزرگ نیستند که جریان رسانه ای بورژوا آن را بزرگ می کند ،جان کلام اینکه تفاوت جامعه قبل از انقلاب با بعد از انقلاب این است که همواره قبل از انقلاب توده ها خود علیه جریان سرمایه سالار و اشراف هستند و بعد از انقلاب خود توده ها منادی جریان سرمایه دار که این حاصل جنگ رسانه ای کارتل های قدرتمند اشراف و بورژوا است ،و پس از بازگشت اوضاع یک انقلاب به دوران ارتجاع سرمایه داری جریان سرمایه دار سعی می کند که اشتباهات حاکم دوران تب انقلابی را به کل انقلاب تعمیم دهد و آن شخص را بعنوان یک موجود نجس به جامعه یاد اوری کند ، مثال های امروزی آن را میتوان به مصر اشاره کرد ، وضعیت مرسی هنگام پس از انقلاب و بعد از دوران بازگشت لیبرال ها به قدرت در دوران سیسی یک گواه این مسئله است... وشاید یکی از مثال های کمی رقیق تر در همین ایران خودمان است ، پس از 16 سال حاکمیت علنی لیبرال ها و فاشیست های سرمایه دار بر کشور، توده خسته از قبح شکنی ها ی جریان بورژوا و جریان وادادگی دست به تغییر زدند و به رای فطرت تا ابد عدالت طلب انسان جریانی را روی کار اوردند که طلایه دار ان محمود احمدی نژاد بود


طبیعی بود جریانی که با شعارهای انقلابی و عدالت طلبانه برسرکار آمده است نتواند با منادیان فاشیسم سرمایه داری سر سازگاری داشته باشد، پس انواع اهانت ها توهین ها ،کارشکنی ها وحتی کودتا علیه اراده مردم در سال88 را رقم زد جریان بورژوا که عمدتا به لطف خدا ونائب امام عصر ناکام ماند، خط تبلیغات علیه احمدی نژاد و به عبارت بهتر علیه انقلابی زیستن یک ملت را،نه فقط  منادیان فاشیسم سرمایه سالار داخلی نظیر اصلاح طلبان و یا کارگزاران وامثالهم ،که از لندن تا نیویورک و از تل اویو تا کانبرا و ریاض و ... راهبری میکردند. وبعد ازتمام شدن ریاست احمدی نژاد و بازگشت ارتجاع لیبرالیستی به کشور ، حالا شاهد حمله به احمدی نژاد به شیوه ای نوین هستیم تا جایی که انگار کشور یک ملک سلیمان بود قبل از احمدی و بعد از او حالا به هیروشیمای بعد از حمله اتمی تبدیل شده است ، این در حالی است که به گواه آمار دولت قبل به اندازه چندین و چن دولت قبل کارخدمت کرده و فعالیت انجام داده که البته طبیعتا اشتباهاتی داشته است که بنده مدافع اشتباهات ان نیستم ، اما متاسفانه کار تا جایی علیه انقلابیون بالا گرفته که حتی برخی افرا د مومن ومذهبی وجریانات انقلابی هم برای اثبات معتدل بودن خود به احمدی نژاد حمله می کنند بی آنکه بدانند این تله منادیان فاشیسم سرمایه داری لیبرال است و حمله به احمدی نژاد ،نه برای جلوگیری از تکرار اشتباهات چون اویی که تنبیه یک انقلاب وشاید تنبیه انقلابی بودن است.

  • امین ایرانی تبار


بسم الله الرحمن الرحیم


چه بگویم از این کویر انسان چه بگویم از غربت مهم ترین اتفاق هستی که همانا انسان است،  روزی سنگ های چند تنی را بر روی دوش کشیدیم و هرم ها با ملات خون ما بالا رفتند و ساخته شدند تا آیندگان شکوه استعمارگران جان وروح ما را بستایند و بی محل از روی خون ما رد شوند، از جنگ های صلیبی چه بگویم ،از کشتن من بخاطر دین های خود ساخته برای توجیه ستم بورژاها بر توده های مظلوم ، آری بازهم مشتی مرتجع خون مرا برای رسیدن اینبار نه برای ستایش ایندگان از خودشان که برای تقدیس خدایان خود ساخته نردبان وصل قرار دادند، از کشتارم و استعمارم در آفریقا بگویم؟ بخاطر رنگ تیره پوستم من و ده ها میلیون من را به بردگی گرفته و سرزمینم را غارت کردند، از آمریکایم بگویم که صدو نه میلیون من سرخ پوست را کشتند تا ارض موعود بنا کنند تا محل تجمیع تمام بورژواهای تاریخ را در کاخ کفر به انسانیت سفید بسازند،از جنگ های جهانی بگویم که مرا کشتند 150میلیون از مرا  ،بمب اتم بر سرم ریختند در ژاپن، در ایران گرسنگی  را تقدیرم کردند تا ده میلیونم بمیرد، از فلسطینم بگویم از رنجی که بر من میرودقصاصم می کنند بخاطر هولوکاست صنع دیگران، از من در  خاورمیانه مظلوم بگویم جانم را می گیرند به جرم شرک به دین دست ساخته شان و به پیامبرم توهین میکنند همان پیامبری که کاملترین نماد من است و این شکستن استقلال انسانی مرا آزادی می خوانند، خدایا کی میشود همنوعان پابرهنه من دست از توجیه ستم بور ژواها و حاکمان شب بردارند ، و با بهانه های انسان کش آنها نظیر آزادی و دین خودساخته را هم اوایی نکنند و توجیه نکنند کشتار مرا به جرم سر دادن اوای خلق ستمدیده و به جرم خواندن نغمه رهایی ...

  • امین ایرانی تبار

دیدگاه امام خامنه ای درباره  شهید دکتر شریعتی

شریعتی توانست نسل جوان را یکجا و دربست به طرف مذهب و ایمان مذهبی بکشاند. این کار را او به طبیعت خود می‌کرد، تصنعی در این کار نداشت، طبیعتاً اینطوری بود، او خودش یک چنین ایمانی داشت، او خودش یک چنین دید روشنی به اسلام داشت و به همین دلیل بود که آنچه از او میتراوید این فکر و این منش را ترویج می‌کرد.بعد از بلوغ شریعتی در عرصه روشنفکری و بر منبر روشنفکری اسلامی بسیار بودند کسانی که معلمان شریعتی بودند، اما کشف نشده بودند، ولی کشف شدند، شریعتی به خود من بارها می‌گفت که من مرید مطهری هستم، مطهری را استاد خودش می‌دانست و ستایشی که او از مطهری می‌کرد، ستایش یک آشنا به شخصیت عظیم و پیچیده و پرقوام مطهری بود، اما مطهری در سایه و یا در پرتو حسن‌ظن و اقبالی که جوان روشن‌بین روشنفکر و نسل تحصیل کرده به اسلام پیدا کرده بود شناخته شد. قبلاً مطهری را همکارها و همدرسها و شاگردهایش فقط می‌شناختند، طلوع مطهری در آفاقی شد که آن افاق را از لحاظ جو کلی، کوششهای شریعتی به وجود آورده بود و یا در آن سهم بسیار بزرگی داشت. البته ارج و ارزش فیلسوف متفکر پرمغزی مثل مطهری در جای خود روشن و واضح است. دیدگاه حضرت ایت الله خامنه ای (مد ظله)

**************************
ای شمع زیبا !

از گفته های شهید دکتر مصطفی چمران در هنگام تشییع پیکر دکتر شریعتی:

ای علی تو جامعه ایران را به لرزه درآوردی،تو تشیع حقیقی را به مردم معرفی نمودی ، تو لذت شهادت را به شیعیان حسین(ع) چشاندی، تو مجسمه جمود و تعصب و سکوت را شکستی،تو خداوندان زر و زور و تزویر را رسوا کردی.

تو ای شمع زیبای من چه خوب سوختی و چه زیبا نور تاباندی و چه باشکوه هستی خود را در قربانگاه عشق فدای حق کردی.

«دکتر مصطفی چمران»

***************
ای مسافر غریب در دیار خویشتن

با تو اشنا شدم با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر


انسان یک ذات ثابت نیست، تعریف منطقی او بی منطق است،‌
او یک بودن نیست یک شدن است یعنی حرکت و تغییر همیشگی
که همواره در آفریده شدن است.
دکتر علی شریعتی

ای کشور غیب وسوسه ی تو مرا بر روی این زمین آرام نمی گذارد .( شریعتی )

استحمار، گاه تو را به زشتیها وانحرافها دعوت نمیکند ، تو را به زیباییها و حقایق دعوت میکند تا این که تو را از آن حقیقتی که اگر به آن آن بیندیشی خطر ناک و بیدار کننده است ، غافل کند.

ای خدای بزرگ ، تو چه باشی وچه نباشی ،من اکنون سخت به تو نیازمندم .تنها به این نیازمندم که تو باشی . اسلام شناسی/72

تا سحر ای شمع بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه ی غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش

آه ای یاران بفریادم رسید
ورنه مرگ امشب بفریادم رسد
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد

گریه و فریاد بس کن شمع من!
بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه’ بیتابی دل پیش من
بیش از این دیگر مگو خاموش باش

همدم من مونس من شمع من
جز توام در این جهان غمخوار کو
ون دراین صحرای وحشتزای مرگ
وای بر من وای برمن یار کو؟

وندرین زندان امشب شمع من

دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا هچو شیران بشکنند
ملتم زنجیرهای بندگی

شریعتی انسانی عالم و عارف و فهیم و فرزانه ، خطیب و متفکر و اندیشمندی متعهد ، مورخی قهار و با ایمان با جهان بینی و ایدوئولوژی مبتنی بر توحید و یکتا پرستی . روشن فکری که به خوبی احساس میکرد درد و دوست می داشت دردمندی را ، او درد انسان داشت و رنج رنجاندن .او فریاد گر یزرگ آزادی ، مدافع راستین دینداری ، متدین و متعهد ، متعهدی استوار ، استادی معظم ، نویسنده ای مکرم ، عالمی علیم ، علیمی حکیم با افق دید وسیع ، ریز بین و تیز هوش .

  • امین ایرانی تبار




دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
..
  • امین ایرانی تبار

.

بسم الله الرحمن الرحیم

چقدر از وسعت دلها فاصله گرفته ایم... چقدر تمام این شهر را با گامهای غربت پیموده ایم ... چرا تنها همراه این روزهای ما دلتنگی است؟... آه که این روز ها شهر چقدر بی در و پیکر شده است...چرا لشکربیگانگان از دل ،اینقدر  راحت شهر را به تسخیر خود درآورده اند... این روزها تازیانه ناکسان چه بسیار زخم های بر تن من و کسانم وارده ساخته است ... کجایی میراث اشک های علی در چاه...احتمالا بدانی و شاید ندانند چقدر دلتنگ تو ام ... ای دلیل دلتنگی یحیی در تشت طلا ...ای زمزمه لبهای حسین در هنگامه اصابت چوب خیزران ... ای تنها قوت زینب از کربلا تا شام ...مگر زهرا زنده می ماند در آن نود روز بعد از پدر بدون یاد تو ...ای تنها دلیل آرامش علی و زهرا در شب ماتم زده و آتش گرفته کوچه بنی هاشم...ای خواب و بیداری حسن درهنگامه سوختن در تب ناشی از زهر جفا... ای آرامبخش درد دستهای قطع شده عباس ، ای که یادت میشکست تاریکی زندان هارون رادرپیش چشم موسی، بیا و باران اسیدی در حال بارش بر شهر مارا بهمراه ابرهای سوغاتی ذهن و دل در رهن شیطان ادمیان را کنار زن و رنگین کمان ونور آفتاب به ما شبه ادمیان هدیه بخش تا باز بتوانیم همچون پدرمان ادم باشیم و علامه خلقت...بیا و همچون باران بهاری ببار بر روان کویری ام و ببخش سبزی آدمیت بر جان تشنه این کویر... گویند برای ذی القرنین شدنت در زمان برای بیدار شدن از خواب چند هزار ساله مان باید کهف خواند تا بیایی ووالنهار اذا تجلی  باشی در غار شب زده انسان پس جانسوز تر و دل سوخته تر از همیشه میگویم

الهم اعجل لولیک الفرج

  • امین ایرانی تبار

بسم الله الرحمن الرحیم

دیروز با کسی مشغول مباحثه بودم مدام می گفت خدا نیست ومن خدا پرست بی دلیل سحر زده کلامش بودم وتا خانه همش تکرار می کردم مکرر که نیست خدا و کوک بود کییفم از این کشف نابخردانه و میان تهی ام و از کنار مسجدمحل که رد شدم ایستادم یک دل سیردر دل  به اینها که به مسجد میرفتند تا شعله عشق مشتعل کنند بر وجودشان ،می خندیدم...

که چه بیهوده پیشه اند اینان،غافل از اینکه پیشه ام   بیهودگی درون تهی از دلیل خودم را با هیچ معامله کرده است ،به خانه رسیدم در را که بستم آمدم با خوشحالی فریاد بزنم که خدا نیست، که به یک باره دیدن منظره ای ممرا مبهوت و حیرت زده خود کرد وکاخ پوچ مستدلات بی خداییم بر فرق سرم آوار شد ، آیا باور کنم خدایان خود به دیدن من به منزلم آمده اند ،یکی از خدایان با زنان همسایه رشته های آش نذری را به درون دیگ میریخت،

ودیگرخدا وضو می گرفت تا نماز عشق بخواند تا بیش از پیش خود را از صف زمینی ها جدا کند، صدای مردانه اش من حیرت زده را به سرک کشیدن دوباره به خودم به خود آورد، پسرم نماز اول وقتت را خوانده ای؟ و من مبهوت وغرق حیرت از این ملاقات عظیم با خدا با سر تکان دادم که نه،هنگامی وضو گرفتم با قطره های از آب سرچشمه زلال هستی وجودم دیگر در عدم نبودم ،به نماز که ایستادم متوجه شده بودم نه پدرم و نه مادرم خداوند یکتا نیستند ،نه ،آنها خداوندگاران خاکی من هستند  ومن کنار پدر ایستاده نماز شکر میخواندم که سالهاست با خداوند در زیر یک سقف زیسته ام و حالا میخندم اما اینبار به حماقت گذشته ام که قرن ها از خدا برای بودنش دلیل میخواستم درحالی که او از ابتدای من تا کنون با من هم خانه بوده است...

  • امین ایرانی تبار

بسم الله الرحمن الرحیم


یک امشب را میخواهم حرمت نگه دار کهکشانها باشم ،امشب تا سحر دیگر ستاره را با پچ پچ های بی ثمر پر از استدلال های فاقد سند در پس فاصله سالهای نوری چه میلیاردها چه میلیون ها نخواهم خواند ،بلکه با سکوتم و کمی جابه جایی کلاهم در هنگام چرخش گردنم به سمت آسمان تقدیسشان می کنم و کمی همراهی تا قانع شوند که آفتاب باشند نه سوسوهای بی فایده مشتی ستاره آبی وکدر در پس زمینه سیاه شب ....

  • امین ایرانی تبار



بسم الله الرحمن الرحیم



این روزها بازهم شاهد تکرار سیر اتهامات به شهید بهشتی هستیم گویا تاریخ به خود متعهد است تا ابد خود را تکرار کند،گویی تاریخ به خود قول داده است که چرخه ریختن خون وآبروی مومنان به خداوندی که معتقد به انسان است را که میخواهند این ایمان خود وآن اعتقاد خداوند را جار بزنند ادامه دهد،باز هم یک حمال دین و یک عمله ارتجاع شهید بهشتی را هدف آماج تیر های کینه جریان ارتجاعی که جز حود هیچ کس را مومن به خدا نمی داند همان جریانی که اگر کسی مکررات آنها را کم تاثیر دید و خود سعی کرد حرف حق رسولان الهی را از نو بیافریند کافرش می پندارند،این روزها یک ذهن بسته به شهید بهشتی ذهنیتی حق برای تمام تاریخ تهمت لیبرال بودن زده است شاید فقط به این دلیل که شهید بهشتی سحر کلام مارکسیست ها را با نور کلام از کلام نورحق مطلق برگرفته خویش باطل می کرد ،اما این ذهن بسته نمی خواهد بدانند جوانان این دوران که شهید بهشتی همانقدرکه بطلان مارکسیسم را اثبات می کرد ،با عمله های فاشیسم سرمایه گرایی یا همان لیبرال های وطنی هم مقابله میکرد تا جایی که همان ها سیر تهمت ها را به این شهید بزرگوار روانه می کردند ،در حدی که پیر منادی عشق در دوران مدرن یعنی امام به عرش سفر کرده امت (ره) می فرمود من   بیشتر از شهادت ایشان نارحت این همه مظلوم زیستن ایشان بودم، اما چرا این همه دشمنی با این شهید مظلوم که حتی بعد از شهادت ایشان ادامه دارد. بدیهی است شخصیت این مظلوم به گونه ای بود که از متعصب ترین اشخاص نسبت به دین تا نواندیشان دینی را گرد شمع وجود خویش پروانه وار جذب می کرد ، از روابط نزدیک ایشان با معلم شهید دکتر علی شریعتی که برخلاف برخی انصاف را در قبال مرحوم  دکتر رعایت می کرد و معتقد بود علیرغم وارد بودن نقد ها به مرحوم دکتر که هیچ انسانی خالی از خطا نیست معتقد بود خدمات مرحوم دکتر شریعتی به قدری  بیشتر از اشتباهات ایشان است که غیر قابل مقایسه با اشتباهات ایشان است. پس از همین روست که شیطان تصمیم گرفته حتی سی سال بعد از شهادت ایشان هم رها نکند ایشان را و به عمله خود دستور حمله به این شهید بزرگوار را مید هد زیرا شهید بهشتی ترجمان تهی از نقص نو اندیشی دینی بود که آغاز گر آن مرحوم دکتر علی شریعتی (ره) بوده است هرچند ایشان هم (یعنی شهید بهشتی) ازطرف عمده جریان متعصب به اومانیسم یا از طرف پیروان ادیان خود ساخته سیر تهمت ها را پذیرا شد، مارکسیست ها به ایشان تهمت ارتجاع و تحجر میزدند ، ومزدور های بی جیره مواجب فاشیسم سرمایه گرایی برای رفع اتهام از خود با همکاری مشتی حمال تعصب و ارتجاع دینی به شهید بهشتی تهمت لیبرال بودن میزده و میزنند.


اما آنچه که مهم است ومشخص است که شیطان را به فغان واداشته  است سیر نو اندیشی دینی است و لزوم نوسازی برخی درونیات دینی است که شیاطین جن وانس خود را ملزم به مقابله با این سیر نواندیشی میدانند وهرگاه موفقیتی میخواهد جبهه حق را در بر بگیرد شتابان خود را به وسط معرکه می افکنند تا شکست را با طعم صلح بین حق طلبان و طاغوت نسبان به انسانیت بخورانند .

یا علی

  • امین ایرانی تبار