ملاقات با خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز با کسی مشغول مباحثه بودم مدام می گفت خدا نیست ومن خدا پرست بی دلیل سحر زده کلامش بودم وتا خانه همش تکرار می کردم مکرر که نیست خدا و کوک بود کییفم از این کشف نابخردانه و میان تهی ام و از کنار مسجدمحل که رد شدم ایستادم یک دل سیردر دل به اینها که به مسجد میرفتند تا شعله عشق مشتعل کنند بر وجودشان ،می خندیدم...
که چه بیهوده پیشه اند اینان،غافل از اینکه پیشه ام بیهودگی درون تهی از دلیل خودم را با هیچ معامله کرده است ،به خانه رسیدم در را که بستم آمدم با خوشحالی فریاد بزنم که خدا نیست، که به یک باره دیدن منظره ای ممرا مبهوت و حیرت زده خود کرد وکاخ پوچ مستدلات بی خداییم بر فرق سرم آوار شد ، آیا باور کنم خدایان خود به دیدن من به منزلم آمده اند ،یکی از خدایان با زنان همسایه رشته های آش نذری را به درون دیگ میریخت،
ودیگرخدا وضو می گرفت تا نماز عشق بخواند تا بیش از پیش خود را از صف زمینی ها جدا کند، صدای مردانه اش من حیرت زده را به سرک کشیدن دوباره به خودم به خود آورد، پسرم نماز اول وقتت را خوانده ای؟ و من مبهوت وغرق حیرت از این ملاقات عظیم با خدا با سر تکان دادم که نه،هنگامی وضو گرفتم با قطره های از آب سرچشمه زلال هستی وجودم دیگر در عدم نبودم ،به نماز که ایستادم متوجه شده بودم نه پدرم و نه مادرم خداوند یکتا نیستند ،نه ،آنها خداوندگاران خاکی من هستند ومن کنار پدر ایستاده نماز شکر میخواندم که سالهاست با خداوند در زیر یک سقف زیسته ام و حالا میخندم اما اینبار به حماقت گذشته ام که قرن ها از خدا برای بودنش دلیل میخواستم درحالی که او از ابتدای من تا کنون با من هم خانه بوده است...
- ۹۳/۱۰/۰۶
سلام عیکم
یاد داستانی از جبران خلیل جبران افتادم
کاهن و کافری قرار مباحثه ای گذاشته بودند
بعد از مباحثه کافر به سوی منزل خود رفت تا به درگاه خدا توبه کند از غفلت سالهای عمرش
و کاهن به صومعه رفت و کتاب و لباس و صلیب به آتش کشید و حسرت خورد بر عمر تلف شده